شهید ناصر بذری

شهید ناصر بذری نام پدر : عباس نام مادر: نجیبه شانه بندپور تاریخ تولد :1342/01/16 تاریخ شهادت : 1365/12/14 محل شهادت : شلمچه گلزار:شهدای معتمدی کربلای پنج

ادامه مطلب

ناصر در فروردین 1361، همزمان با پوشیدن جامه پاسداری، به عنوان جانشین گروهان گردان حمزه راهی جبهه شد. در تیر ماه1361 نیز، در کسوت تک‌تیرانداز، در عملیات رمضان حضور یافت. در 20 اردیبهشت 1363، با سمت محقق و ارزیاب در واحد بسیج پایگاه بابل به ادای تکلیف پرداخت.
او سال 1364 را با سمت مسئول بسیج دانش‌آموزی در پایگاه بابل و مسئول واحد پرسنلی محور سروآباد آغاز نمود. در سال 1365 در کسوت مسئول امور رزمندگان در پایگاه بابل نیز، خدمات ارزنده‌ای از خود به یادگار گذاشت.
او در آخرین اعزامش، به عنوان فرمانده گروهان، راهی شلمچه شد. ناصر معتقد بود که بايد در اين دنيا، توشه اي براي آخرت آماده كرد. به همين خاطر، طاقت ماندن در پشت جبهه را نداشت و علاقمند بود که به طور مستمر، در جبهه حق عليه باطل حضور داشته باشد؛ و همين روحيه، او را آسماني كرد.
در نهایت، ناصر در 14 اسفند 1365، طی عملیات کربلای 5 در شلمچه، به جمع یاران شهیدش پیوست.

*****

نحوه شهادت برادران شهید جعفر و ناصر بذری
جعفر توی زندگیش به روضه های حضرت زهرا (س) حساس بود و وقتی روضه علی اصغر(ع) خونده میشد صدای ناله ناصر بلند میشد.
جالب اینجاست در وسط عملیات دو برادر کنار هم بودند که خمپاره از آتیش دشمن در بینشان منفجر میشه.
ترکش ها هم میدونن به اذن الله به کی بخورند و به کجا بخورند.
ترکشی به اذن الله به پهلوی جعفر میخوره که به روضه های حضرت زهرا (س) حساس بود و ترکشی به حنجره ناصر میخوره که به روضه های شه زاده علی اصغر (ع) ارادت خاصی داشت.

******

یک گلوله دو برادر بابلی را آسمانی کرد
منو برادرام  در جبهه های مختلف بودیم ولی هیچ زمانی باهم در یک منطقه نبودیم ولی در اسفند سال ۶۵ این فرصت پیش اومد باهم در هفت تپه بودیم. قبل از عملیات فرصتی پیش اومد و جعفر و ناصر تصمیم گرفتند به مرخصی برن منو هم همراهشون به اجبار بردن. سه روز در بابل بودیم. باهم قبل از عملیات کربلای ۵  مرحله سومش برگشتیم. گردان ما که حمزه سیدالشهدا(ع) بود، رفت خط سوم شلمچه و بچه‌های گردان ویژه شهدا هم فرداش اومدن پیش ما.
ناصر و جعفر در جنگ با هم رقابت بامزه ای داشتن،  جعفر به شوخی می‌گفت تجربه جنگی من بالاتره و با هم کل کل می‌کردند.
 یادم است ناصر به من گفت نادر بند حمایلم را کیپ کن، جعفر  گفت یک نظامی که بند حمایلش رو یکی دیگه صفت کنه بدرد جنگ‌ نمیخوره. بعد از کمی گفت و گو  سوار کامیون  شدند و رفتن. آخرین صحنه‌ای که از هردوشون به یاد دارم، این است که به علامت خداحافظی دست‌شون را تکون دادند و از من خداحافظی کردند.
شب شد و گردان ویژه رفت واسه عملیات. انفجارها خیلی زیاد بود. معمولا دقایق اولیه عملیات تلفات بیشتری داریم  و بعد از حدود دوساعت معاون گردان ما اکبر خنکدار گفت بچه‌ها آماده باشید بریم جلو. ما هم آماده شدیم و رفتیم منطقه عملیاتی کانال نونی.
چند تا شهید  ومجروح رو اطراف دیده بودم . باید دنبال برادرانم می‌گشتم. هر شهیدی را که می‌دیدم یاد حضرت زینب(س) می‌افتادم. اصلا  چرخیدن میون جنازه ها اونم به منظور پیدا کردن برادر کار ساده ای نیست. پیداشون نکردم. توی دلم گفتم ان شاءالله چیزیشون نشده واز رزمنده ها خبر داداشام رو میگرفتم که جواب درست حسابی نمی شنیدم.
رفتم داخل سنگر و نماز خوندم. اون موقع ۱۸ سالم بود. دوست صمیمی من مفید اسماعیلی  اومد و گفت نادر برو فرمانده گردان کارت داره. با دلهره سمت سنگر فرمانده گردان حرکت کردم. فاصله ۳۰ متری رو ۲۰ دقیقه طول کشید که برسم .غلام اوصیا و اکبر خنکدار وتعدادی دیگه از بچه ها رو در سنگر فرمانده گردان دیدم. اکبر خنکدار گفت وسایلت رو  را جمع کن برو. علتش را پرسیدم که گفت برادرت ناصر مجروح شده و باید برگردی. گفتم  نمی‌رم، اما فرمانده اصرار کرد. وقتی باز هم مخالفت کردم، با گریه گفت جعفر شهید شده برو.
خبر شهادت جعفر خیلی اذیتم کرد. مثل یک بچه کوچولو بی اختیار بغل اکبر آقا رفتم وگریه می کردم. همه  دلداری‌ام میدادن. داخل سنگر داشتم گریه می‌کردم که یکدفعه شنیدم یکی گفت جعفر رو آوردن.
رفتم و دیدم تویوتایی دم سنگره. غلام اوصیا گفت جلوی نادر رو بگیرین. با حرفش بیشتر شک کردم و پریدم بالای تویوتا دیدم پشت.
 تویوتا زیر پتو دوتا شهید است.سمت چپ پتو رو کنار زدم. دیدم جعفر است که پهلوی راستش مورد اصابت ترکش قرار گرفته. ۱۰ دقیقه بالای سر شهیدم گریه کردم. هنوز بدنش گرم بود.
بوی خاصی می‌داد. جعفر ۲۶ ساله بود و دو تا بچه داشت. بعد از شهادتش فرزند سومش به دنیا اومد.
یک شهید دیگه هم هنوززیر پتو بود که من چون سرگرم جعفر بودم ندیدمش. هنوز بالای تویوتا بودم و عاشقانه‌ترین و برادرانه‌ترین حرف‌ها را به جعفر می‌زدم. دیدم بچه های گردان دور تویوتا رو گرفتن وهمه اشک میریزن. تصمیم گرفتم بچه ها رو بیش ازین اذیت نکنم . گفتم شهید بغل دستی رو ببوسم و بیام پایین پتو رو کنار زدم وصورتم  رو نزدیک صورتش بردم تا ببوسمش ولی دیدم چقدر این شهید شبیه ناصره. همین لحظه بچه‌ها که تمام حرکاتم را زیر نظر داشتند، گریه شون بیشتر شد. فهمیدم چیزی رو ازم پنهون میکنن. خوب نگاه به شهید کردم مخصوصا به موهای سیاه و صافش چشام اشتباه ندیده. اون داداشم ناصر بود. برادر بوی برادرش رو میشناسه. تنش رو بو کردم بوی خودش بود. دیگه چیزی نمیفهمیدم. و واقعا از پا افتادم. با بی حالی  به دوستام گفتم شما که گفته بودید فقط جعفر شهید شده.
مثل دیوونه ها وسط دو تا شهید نشستم . توی این ۵ سال جنگ هیچکی حتی دوستای صمیمی من منو این حالت ندیدن. نادر بذری شلوغ ترین فرد گردان که همیشه سعی میکرد به همه روحیه بده حالا دیگه احتیاج داره یکی دیگه بیاد دستشو بگیره. موندن من دیگه به صلاح نبود چون بچه ها تضعیف میشدن. منو از پشت تویوتا پایین آوردن ویکی از بچه ها چندین بار زد توی صورتم تا از دست نرم. دیگه نفهمیدم چی شد. فرمانده ش گفت یک خمپاره وسطشون میفته وهردوتاشون با یک گلوله شهید میشن .
بعد از چند ساعت سر از هفت تپه در آوردم اونم چه هفت تپه ای. جای خالی دوستان وداداشام داشت منو خفه می کرد. رفتم تعاون گردان ویژه و دو تا ساک داداشام رو گرفتم و با ساک خودم سه تا ساک دستم بود که شبیه دیوونه ها تا بابل خودم رو رسوندم. توی کوچه ما سه تا ساک خودش واسه اهل کوچه روضه می خوند.
میون زن ها مادرم رو ندیدم تا رسیدم جلو درب خونه که یه دفعه مادرم پابرهنه چادر به کمر بسته اومد بیرون. منو وقتی با ساک های برادرام دید افتاد بغلم.. چند دقیقه در آغوش هم بودیم. بعد از چند روزیه جای امن اونم آغوش مادرم یک دل سیر گریه کردم.
مادرم سوالهایی از من کرد  که منم جوابش رو با گریه میدادم. سوال کرد چطوری شهید شدن ؟ تیر خوردن ؟ ترکش خوردن ؟ و....منم جواب میدادم .همون جا بود که مادرم صفت ذوالجناح رو بهم داد.  بعد از یک هفته شهدا رسیدن. اون روز بابل ۳۶ شهید تشییع شدن که دوتاش برادرانم بودن.
تاریخ شهادت ۶۵/۱۲/۱۴ ساعت ۲ صبح
 راوی : نادر بذری

 

ویدئوها

صداها

کاربران آنلاین5
بازدیدکنندگان امروز 97
بازدیدکنندگان دیروز 613
کل بازدید ها 752952